دلم برای اون دختر ساده و خجالتی و درونگرایی که رفتن یا موندن هرگز دغدغه ش نبود تنگ شده.
دلم میخواست نویسندهای بودم همچون زنِ محبوبم "دوراس"، که در طول زندگیام کتابهای زیادی نوشته بودم و کاراکترهایی خلق کرده بودم که وقتی داستان زندگیشان را یکی پس از دیگری میخواندی متوجه میشدی که همهی آنها چیزی نیستند جز هیئتهایی تکرارشونده از زندگی نویسندهشان که برای همیشه جایی در ذهن خود مانده. همچون دوراس در بازگشت ابدی به رودخانهی مکونگ، به جنگلهای پرباران ویتنام، به کودکی که تماشاگرِ زوال و رطوبت و سیل بود.
دلم میخواست این جمله مال من بود: «تمام زنهای کتابهای من سرشته به گِل لُل اند؛ با میل و ملال توامان.»
باز هم این دوراس بود که مرا نجات داد؛ لُل من را به جایی دیگر برد. میلی را در من بیدار کرد که حتی نمیدانستم بخواب رفته و چطور.
اگرچه چهرهی جوانی هنوز رو از من برنگردانده، اما از مرزهای بدنم در هندسهای مقدس، طرحیهایی نو میزاید؛ روی پوست آرنج دست چپم لکهای قرمز ظاهر شد. کوچک بود و پوسته میانداخت. بنا گذاشتم به گزشِ نیشِ پشهای؛ خوشخیالی ِخاندانی ما. لکهی کوچک قرمز اما کمکم شکل ِگرهِ پُرخارش بزرگی به خود گرفت که از تراشیدنش خون میافتاد. لکهها در خارشی مرگبار یکی پس از دیگری برجسته و محو و دوباره برجسته شدند تا بالاخره در تک لحظهای شستم خبردار شد. نمیدانم پدر ِپدربزرگم بوده یا جدِ مادریام که یک جایی افشردهی ترس و شبحِ اضطراب درون خوناش رفته. بعد از آن بوده که آن دو سفر خود را آغاز کردهاند؛ توی خونریزی روده و سردرد میگرنی و روماتیسم، پشت به پشت از مادربزرگ و خاله و داییام جلو آمده تا رسیده به حالا_سن ِکمالِ من_ برای تاجگذاری اضطراب بر سر من؛ از ارثِ دودمانیمان به زبان هندسهی مقدس بدنم؛ پسوریازیس.
برای کیست که مینویسم؟ برای چیست که مینویسم؟
راه دوست داشتن کدام وری ست؟ راه زندگی کردن را بلد نیستم. گم شده و مغمومم.
مدتها بود چنین در اپیزود افسردگی نیفتاده بودم. سالها نشستن و راه رفتن و خوابیدن با آن را به راحتی و سادگی فراموش کرده بودم. چه خیانتکارانه خوش زیستهام در روزهای اندکی که بر من گذشته. حالا دوباره اینجام، جایی که نمیدانم کجاست. به گروهی تعلق دارم که نمیدانم ارزشهای پایهاش چیست. لباسهایی بر تن میکنم که مال من نیست. وارد خانهای میشوم که مدتها پیش آن را گم کردهام.
چه توف سربالایی شده.
شرحه شرحه و از خود بیگانهام. توی این ماههایی که گذشته، سالی که عوض شده زیاد نوشتهام اما نه در هیچ فضای مجازیای. روی کاغذ نوشتهام. در خودم فرو رفته و نوشتهام. در تاریکی روحم آرام حرکت کردهام و بر چیزهای زیادی خون گریستهام. اما بازگشت به کاغذ خیلی دلنشین بوده. جاییست میانهی خطوط و افکار، وقفهای خلوت و سرد که دوست دارمش. پروندهی مهاجرت باز شده و این بار با جدیتی تمام و ترسناک. در گرمای خفهکنندهی اضطراب «رفتن»، روز و شب میسوزم. حالت دلگرفتهای هر لحظه با من است. انگار یک گوی داغ را توی دستم انداخته باشند و من همچون مرغ پرکندهای به اطراف میدوم و نمیدانم باید این چیزی که دارد دستهایم را به آتش میکشد کجا سرنگون کنم. باید آن را یکوری پرت کنم و پا به فرار بگذارم. اما ناتوان از سرنگون کردن آن در گوشهای هستم. میدوم و میسوزم و فریاد میکشم. هنوز گهگاه فکرِ خنککنندهی خودکشی به سرم میافتد. یک بار دیگر شجاعت تمام رفتهگان به دست خود را ستایش میکنم و بر ترس خود توف میاندازم و مغمومتر از قبل، به آتش گرفتن و دویدن و فریاد زدن ادامه میدهم. کاری که در تمام طول زندگی باقی ماندهام خواهم کرد.
این روزها چنینم. و حتی بدتر از این کلمات. بیپولی و دعوای زنبابا توی خانواده و بیماری ِکشندهی گربهم اِمی و بلاتکلیفی سر تمدید قرارداد سرکار و خانه به دوشی، روی تمام ناآرامیهایی که تعریف کردم.
اسفند که شروع میشود، من دیوانهام. دوباره همان دختر بیست سالهام که بارانیِ بلندش را پوشیده، بعد از دانشگاه با مترو میرود انقلاب. در بادِ پرقصهی لابهلای جمعیت، توی پیادهروی جنوبی خیابان انقلاب راه میرود و هر دم زنده میشود، رویا میبیند، خیال میبافد.
آخرین روز دی ماه است. زور زده بودم توی دی ماه لااقل چیزی بنویسم اما نشد. آمدم کلماتی را ردیف کنم تا مگر خیال کنم این ماه را دیگر از دست ندادهام. البته این هم مهم است که پسری که توی دفتر خدماتی، فن ِلپتاپم را درست کرد هیچ نمیدانست من با این کیبورد که ده سال است با صبوری تمام زیر دست من پیر شده، مینویسم. این کلیدها فقط دکمههایی صرف برای سرچ کردن در گوگل و تغییر نام فولدرها در لپتاپ من نیستند. اینها طفلان لاجانِ مفلوک و اسیران دستمند و با حرکات سرانگشتان دست من است که به حرکت در میآیند، میرقصند، خون میریزند. شاید اگر این را میدانست با جدیت کمتری تِر میزد به صفحهی کبیورد من. خرابکاری موقع باز کردن آن برای رسیدن به فن ِآن زیر. خرابکاریای که موجب شده صفحهی کلید پفکرده از جای اصلی خود، کمی بالاتر روی هوا بهایستد و فشار دادن کلیدها را کند و سخت کند. توف بر بیحوصلگی من که لپتاپ را برنگرداندم هوار کنم روی سرش که «ِتِر زدی بد هم زدی! خودت گندی که بالا آوری را درست کن!»
این هم یک دلیل ننوشتن بود. بدترین دلیل ممکن، اما بسیار تاثیرگذار.
در روزهای این چهار ماه گذشته، از اواخر شهریور و پاییز عجیبی که گذشت، آدم دیگری شدهام. شاید کمی صبورتر، بیتفاوتتر و پختهتر اما عصبیتر و افسردهتر. اینکه صبوری را کنار عصبی بودن بهکار میبرم روی کاغذ معنایی ندارد اما خودم میفهمم از چی حرف میزنم. آدمها میآیند و میروند. رفتنها را تماشا میکنم و سیگاری روشن میکنم. بهمن فُرسی میخوانم؛ «شب یک، شب دو» و غرق زیباییِ بیحدی میشوم. از بستگیِ آدمها نسبت به چهارچوبهای فکریشان، غمگین میشوم. از شکاف مرگبارِ بین دو آدم، که ادراک ِجهان طرف دیگر را انقدر دور و سخت میکند.
دیشب «نوشتن، همین و تمام» را از دوراس میخواندم. همیشه از خواندن دوراس دچار شگفتی میشوم. یک عکس سیاه سفیدش نشسته پشت میز کار در انبوهی از کاغذها و نوشتهها، جلوی ماشین تحریر و سیگار به دست –درحالی که آهسته به سمت دوربین برگشته و لبخند محوی میزند- چند سال است روی دیوار روبهروی میز کارم نصب است. عکسی که هرخانهای که رفتهام با خود بردهام و همراهم بوده. این زن پرکار و سخت متعهد به واقعیت ِچیزها، همیشه شگفت زدهام میکند. چیزهایی از او را درون خودم مییابم. اما اوست الههی کمال ِخرده فضیلتهای من که بین ما مشترک است. میل ِنوشتن را خواندن دوبارهی دوراس بود که در من به عمل تبدیل کرد و حالا اینجا هستم. با وجود ِ این کلیدهای زهرماریِ کیبوردِ زیر دستم و بی حوصلگی و ویرانی.
شاید چیزهای بیشتری دارم که بگویم ولی برای حالا بس است.
میروم تا در جهنم ِوسواس ِشعلهگرفتهی این روزها، نیمفاصلهها را تصحیح کنم.
از آخرین باری که سعی کرده ام چیزی بنویسم هزار سال گذشته. هنوزم دهانم بسته و دست هایم فریز شده است. در مه ای عمیق فرو رفته ام که فقط نفس کشیدن برایم باقی مانده. انتهای این غلظت کجا باشد نمیدانم. فقط اینجا نشسته ام. بی هیچ کارکرد دیگری.
قناعتوار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی
با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصهی خود بود.
خرخاکیها در جنازهات به سوءِظن مینگرند.
□
پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُردهی گاوِ توفان کشیده بود.
آزمونِ ایمانهای کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرتافتادهترینِ راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را میشناخت.
□
جادهها با خاطرهی قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.
□
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتابِ تو میشکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو میشکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.
دریا به جُرعهیی که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.
- شاملو، تهران ۱۳۴۸